من سنگ را می شناسم...من سنگ را دوست دارم...اصلا ًمن و سنگ را رفاقتی دیرینه است...برخی سنگ را خشن می دانند...عده ای آن را بی روح می شمارند...اما سنگ بهترین دوست من است...
من سنگ را از زمانی می شناسم که هنوز در عالم شما نبودم!...آن زمانی که مادرم- در حالیکه مرا در شکم داشت- با سنگ دوستی می ورزید...
پس از آن سنگ هم بازی من بود...همه اسباب بازی من سنگ بود و تنها سنگ دوست من بود... سپس بزرگتر شدم...ودر مدرسه،علم سنگ آموختم: «بابا آب ندارد...بابا نان ندارد...بابا سنگ دارد...بابا سنگ داد...»
آری...من بابایم را دوست دارم...اما چون نیست، یادگارش یعنی سنگ را به رفاقت برگزیده ام... هر روز کیفم پر از سنگ است که به مدرسه ی جهاد میروم وخالی است از همه چیز، جز کینه وقتی که بر میگردم...سنگ همه خشم من است در عین حال که همه محبت من است...سنگ پیام آور کینه من است